روزهای تنهایی

روزهای تنهایی

زخم هایم به طعنه می گویند:دوستانت چقدربانمک اند...!!!

رمان کلبه عشق(قسمت اول)

دختر لوس پس تو کی می خوای بیای،میدونی چند ساعته منو اینجا کاشتی؟

_پس باید تا الان چند تا جوانه زده باشی.

 

_دیر کردی اونها رو قلمه زدم توی یه گلدون دیگه.

 

_مریم زنگ خورد،باید برم سالن امتحان الان امتحان شروع میشه.

 

_بعد از امتحان همین جا میبینمت می خوام درباره روز جمعه بات صحبت کنم

 

_خدا خودش به خیر کنه.بازهم چه خوابی برای روز جمعه دیدی؟

 

_حیف که الان وقت ندارم وگرنه خوب می دونستم چه طوری حالت رو بگیرم.

 

_پس خدا به من هم رحم کرده.

 

مریم وهنگامه هردو وارد سالن امتحانات شدندوروی دوتا صندلی جداگانه نشستند.

 

مریم:امتحان چه طور بود؟

 

_
ای بدنبود

 

_قبول میشم ولی خوب...

 

هنگامه:

 

_بگو ببینم جی می خواستی بگی!

 

__فردا همراه بچه های خاله می خوایم بریم کوه،تو هم می ایی؟

 

_تو که خودت بهتر می دونی پدر مادرم خیلی دوست دارن به اینجور تفریح ها برم اما من ترجیح می دم روز جمعه تلافی اون6روزه هفته روکه باید صبح زود بیدار شم رو تلافی کنم.

 

_حالا یعنی می خوای بکی نمیایی؟

 

_فکرنمی کنم بتونم همراه شما بیام.

 

_حالا این دفعه تو بیا اگه خوش نگذشت دیگه نیا.

 

_چرا اینقدر اصرار داری من هم بیام.توکه تنها نیستی؟

 

_خوب باشه ولی دوست دارم تو هم باشی،ضمنا اشکالی مگه داره

 

_نه اشکالی نداره

 

_پس چی؟خیلی تعریف تو رو پیش الهام دختر خالم کردم،اون هم دوست داره تو رو ببینه.

 

_باشه!باشه.من تسلیم فردا همراه شما می ام.ولی یادت باشه اگه بد گذشت دوباره نگی بریم کوه

 

خوب راه من وتو از هم جدا میشه

 

_باشه فردا ساعت 6منتظرم خداحافظ.

 

مریم:

 

سلام چه عجب خانم خانما قدم رنجه فرمودند.

 

_اولا سلام،دوما اگه بخوای شروع کنی از همیتجا بر می گردم...خوب نمی خوای بچه های خالت رو معرفی کنی

 

_ای به چشم..

 

هنگامه ومریم رو به بچه ها رفتند،مریم رو به هنگامه کردو گفت:

 

_معرفی می کنم،الهام،نازنین،ساسان وفرهاد برادرم

 

دوست من هنگامه که معرف حضورتون هستن

 

الهام:بله،بله،مریم خانم تعریف شما رو خیلی پیش ما دادند

 

_مریم خانم لطف دارن.

 

_خوب باید حرکت کنیم

 

دختر ها سوار ماشین الهام شدندو پسر ها هم سوار ماشین ساسان شدندو به راه افتادند.نازنین که جلو کنار دسته الهام نشسته بود گفت

 

_الهام جان امروز خیلی یواش میری نکنه دلت به حال پسرا سوخته؟

 

_نه بابا!ملاحظه مهمونمون رو می کتم.هنگامه جان شما اجازه میدی ما سرعت بریم اخه خیلی عقب افتادیم

 

_اره اتفاقا منم از سرعت لذت می برم

 

_واقعا!پس بزن بریم.

 

الهام پایش را گذاشت رو گاز وتا جایی که تونست گاز دادا و از پسرها سبقت گرفت،وقتی پسرها هم ردیف پسرها شدند یه هورا کشیدند.بعد از چند دقیقه الهام گفت:

 

_خانم ها شما بفرمایید بالا،من وساسان وسایل رو میاریم بالا.

 

خورشید با تمام نور وعظمتی که داشت به صورت نیمه پشت کوه ها به تمام ادمهای اونجا سلام می کرد وچشمک می زد بی اختیار ادمها را به طرف خود می کشاند،همگی مشتاق می شدند که به بالای کوه برند تا خورشید را کامل و از نزدیک ببینند.هر چند لحظه نسیم خنکی از شمال کوه به سرو صورت همگی می پاشید و روح ادمهارو نوازش می داد.پایین کوه را پر از درخت ها سر سبز و سر به فلک مکشیده و الا چیق های رنگا رنگ وبه سایز های کوچک و بزرگ تزیین کرده بودندونظم وشکوه وزیبایی تک تک کوه ها هر بیننده ای را به وجد می اورد.

 

همان طور که با سکوت در لحظه ها،محو تماشای این زیبایی ها شده بودنم مریم سکوت را شکست وگفت

 

_نظرت درباره ی این همه زیبایی چیه

 

_خیلی زیباست.

 

بالای کوه که رسیدند ساسان گفت

 

_حالا اقایون وخانم ها باهمدیگه یه مسابقه میذاریم.کی می تونه زودتر برسه یه نوک کوه؟

 

هنگامه:

 

_روی من حساب نکنید چون من تا اینجا اومدم خسته شدنم

 

من همینجا توی استراحتگاه میمونم تا شما برگردید

 

نازنین:هنگامه اولین بار برای همه سخته...بعد عادی میشه

 

مریم:بچه ها شما برید من پیش هنگامه می مونم.

 

_نه مریم تو برو

 

_اخه تو تنها می مونی

 

_نه اشکالی نداره خودم رو با اطراف سرگرم می کنم تا شما بر گردید

 

_حالا که اصرار داری باشه میرم اما زود بر می گردیم.

 

بعد از دور شدن بچه ها دستی برای انها تکان دادم وکم کم دور شدند جوری که دیگر انها را نمی دیدم.استراحتگاه وسط کوه خیلی زیبا تر از پایین بود.یک حوض پراب وسط بود واطراف حوض رو تخته ها چوبی که با گلیم دست باف پوشیده بودن قرار داشت.کم کم اطراف استراحتگاه شلوغ تر می شد نیم ساعت بود که روی یکی از تخته نشسته بودم وبازی بازی بدمینتون چند تا پسر که حدودا23،24ساله بودند رو تماشا میکردم.

 

اطرافم را نگا ه کردم

 

نیم ساعت گذشته بود که به فکر فرو رفته بودم که توپ بدمینتون افتاد جلو پام باصدای ببخشید به طرف صدا برگشتم گفتم:

 

_بفرمایید.

 

برای چند لحظه نگاهم در نگاهش گره خورد.خجالت کشیدم.سریع مسیر نگاهم رو عوض کردم.توپ را از روی زمین برداشت وگفت

 

_ببخشید قصد مزاحمت نداشتم.داشتم همراه دوستام بازی می کردم که توپ به طرف شما پرتاب شد..شما تنها هستید؟

 

_نه من تنها نیستم.

 

_پس منتظر کسی هستید

 

_بله چه طور مگه

 

چیزی نگفت بعد از لحظه ای مکث کردن ادامه داد:

 

_اسم من رضاست.کاری داشتید می تونم براتون انجام بدم.

 

ازش تشکر کردم

 

_تشکر لازم نیست به هرحال من با دوستانم همین جا بازی می کنم

 

در حالی که داشت می رفت گفت:

 

_من اسمم رو به شما گفتم،اما شما اسمتون رو به من نگفتید.

 

_لازم نیست اسم من رو بدونید

 

_اگر لازم شد؟

 

_اگر لازم شد هنگامه.

 

وقتی اسمم رو بهش گفتم برق عجیبی تو چشماش احساس کردم اون نگاهش با همه فرق داشت.نه غمگین بود،نه شاد فقط از چشماش نور می درخشید

 

چند بار اسمم رو اروم تکرار کرد

 

_هنگامه،هنگامه،هنگامه..

 

جلوتر امد وگفت

 

_هنگامه یعنی چی

 

_خودتون برید معنیش رو پیدا کنید.

 

_حتما پیدا می کنم ،بهتون قول میدم

 

ورفت.رضا در حالی که داشت با توپ با دوستانش بازی می کرد هر چندگاه نگاهی به نیمکتی که روی اون نشسته بودم می انداخت ودر واقع همین جاست که میگن عشق زادگاه من است


نظرات شما عزیزان:

jumxsi
ساعت0:22---2 دی 1391
LcfUWL tsnoxzmzoteq, [url=http://aolnpzxlylqg.com/]aolnpzxlylqg[/url], [link=http://xbfvqoxishoh.com/]xbfvqoxishoh[/link], http://jxpqspkwpmhg.com/

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: سه شنبه 17 آبان 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

درباره وبلاگ

به دل نگیر دراین ضیافت فقیرانه من دعوت نداری...! میدانی.... بهای زیادی دادم.... پیوندباآنکه دوستش ندارم... نمیدانم....عادلانه است برای تاوان پس دادنم یانه؟!!! تاوان سادگی هایم......!


لینک دوستان

لینکهای روزانه

جستجوی مطالب

روزهای تنهایی

CopyRight| 2009 , cilentcry.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.COM